دیروز با عزیزی صحبت می کردیم، بحث به اینجا رسید که گاهی چقدر بزرگ کردن و تربیت بچه توی جامعه ی امروز سخت و دشوار به نظر میرسه... ورود زود هنگام بچه ها به دنیای مجازی چیزیه که زیاد خوشایند به نظر نمیرسه؛ هنوز توی ورود جوانان و نوجوانان و حد و حدودش هم بحث هست اما امروزه شاهد وبلاگهایی هستیم که بچه های ابتدایی یا کوچکتر البته گاهی به کمک والدینشون می زنن و توش از روزمرگی خودشون می نویسن
به نظر من دنیای مجازی دنیای بسیار گسترده و گاهی خطرناکه و برای بچه ها ورود به این دنیا می تونه خطرناک تر هم باشه. کمترین اثرش درونگرا کردن بچه هاست که شاید توی یه پست راجع به اون هم صحبت کردیم.
به قول بزرگی خیلی وقتها توی مسیر مبارزه با نفس باید از آگاهی های بی مورد و چیزهایی که برای ما فایده نداره و بلکه به روحمون ضربه هم میزنه دوری کنیم، قدیما پدر و مادرمون تا حدودی این نقش رو به جای ما بازی می کردن؛ یادمه وقتی ما یه سئوال خفن از پدر و مادرمون می پرسیدیم که جوابش خفن تر از خودش بود یه جوری ما رو می پیچوندن و یه جوابی به ما می دادن که ما توی عالم بچگی راضی می شدیم اما تصور کنید بچه ای که به اینترنت دسترسی آزاد داره یاد بگیره که میشه از طریق اینترنت و سرچ کردن جواب سئوالات رو پیدا کرد اونوقت دیگه سراغ پدر و مادرش میره که بخوان بپیچوننش یا میره سراغ اینترنت؟...
تصور کنید بچه هایی که وارد کار وبلاگ نویسی می شن بخوان برای نوشته ی خودشون عکسی از اینترنت سرچ کنن و بذارن؛ چه تضمینی هست که چشم این بچه ای که در طبیعتش کنجکاوی هست توی این فرآیند پاک بمونه؟...
شاید بگید که این مشکل که برای آدم بزرگا هم هست، قبول دارم اما آدم بزرگا عقلشون کامل تره و اگه بخوان می تونن خودشون رو کنترل کنن! اما به نظر شما آیا بچه ای که اول سن کنجکاویشه و هنوز به بلوغ هم نرسیده؛ این دنیای مجازی نمی تونه باعث بلوغ زودرس اون بشه؟ اونم در وضعی که سن ازدواج روز به روز داره میره بالاتر؟!...
توی دنیای حقیقی کدوم پدر و مادری حاضر میشه بچه اش رو تنها بفرسته توی کوچه و خیابون و بگه برو با هر کس و ناکسی خواستی دوست شو و حرف بزن و درد دل کن و ارتباط برقرار کن؟! اگه این توجه توی دنیای حقیقی هست پس چرا توجه نمی کنن و توی دنیای مجازی که خیلی وقتا اطمینانی هم بهش نیست اینقدر مطمئن عمل می کنن؟
پدر و مادرای امروز یا حتی معلم ها چقدر روی تربیت بچه ها کنترل دارن و به این مساله اهمیت می دن؟ چند وقت پیش به وبلاگی سر زدم که مال یه بچه ی ابتدایی بود وقتی مطلبش رو خوندم دود از سرم بلند شد! دیدم که چقدر بچه ها از نظر اخلاقی دارن پس رفت می کنند...
والا به ما که احترام به معلم رو یاد می دادن این شدیم؛ این بچه ها که با بزرگترها و مسایل اطراف اینطور برخورد می کنن چی می خوان بشن؟...
به نظر من به عمق هر مشکلی توی جامعه که بری می بینی که خیلی از مشکلات جامعه ی ما مربوط به مسایل اخلاقیه که بهشون فکر نمی کنیم؛ اخلاق دینی که باید در فرد فرد جامعه باشه تا از اجتماع اونا جامعه ی سالمی به وجود بیاد.
مثلا اون مغازه داری که آشغالهای مغازه اش رو توی جوی آب جلوی مغازه اش میزیزه اگه یه لحظه به این فکر کنه که ممکنه اون زباله زیر پلی جایی گیر کنه و راه آب رو بند بیاره و باعث زحمت کارگر شهرداری یا حتی مردم بشه و این حق الناسه
یا اون خانمی که توی مترو یا اتوبوس ایستگاه اول سوار میشه و روی صندلی میشینه تا ایستگاه آخر؛ به این فکر کنه که همه ی کسانی که سوار شدن به یک اندازه پول دادن و به یک اندازه حق نشستن دارن؛ و اگه بلند بشه و جاش رو به اون خانم مسنی که ایستاده بده بهش لطف نکرده بلکه حقش رو بهش داده!..
یا اون کسی که آدامسش رو از دهن بیرون میاره و کف خیابون میندازه به این فکر کنه که ممکنه این آدامس به چادر یا لباس یه بنده خدایی بچسبه و یه لحظه خودش رو جای اون بذاره که چه حالی میشه
یا اون کارمندی که داره توی یه اداره خدمت می کنه باور داشته باشه که خدمت به خلق خدا عبادته و...
زندگی توی چنین جامعه ای لذت بخش نیست؟
در ادامه متنی که از وبلاگ اون بچه ابتدایی خوندم رو می ذارم تا بخونید؛ به قول استاد بزرگواری اگه کسی به کار بدی که می کنه افتخار کنه، این خیلی بده... شاید بگید خیلی سخت می گیری و این که فقط یه بچه اس و کارش فقط شیطنت بچگانه...
اما من می خوام اون جامعه ی کوچک کلاسشون رو توی ذهنتون به یک اجتماع و افرادش نسبت بدید و تصور کنید اگه این نسل اینطور پرورش پیدا کنند و ما بی تفاوت باشیم جامعه ای که بچه های ما توی اون زندگی خواهند کرد چطور خواهد بود...
« سلام ...یه خانم هست از اداره میاد تا مثلا با ما درد دل کنه و آداب معاشرت یادمون بده واز این جور چیز ها ... خانمه گفت چند نفر بیان ما هم پریدیم رفتیم پیش اون و10، 15 نفر دیگه هم تشریف آوردن خانمه گفت فرض کنید مغازه دار سر کوچه تون مرده بچه نمی دونستن چی کار کنن چپ چپ به خانم نگاه می کردند من به خانم گفتم :خوب خانم بمیره به ما چه ...کم کم بچه هاهم شروع کردن به ادامه دادن حرف من ...به ما چه خانم میخواست نمیره..خوب بمیره ما الان باید چی کارکنیم ...بعد هم بچه ها شروع کرن به رقصیدن به مناسبت مردن مغازه دار سر کوچه خانمه بیچاره مونده بود چی کار کنه اول چپ چپ نگاه کرد بعد هم پقی زد زیر خنده حالا نخند کی بخند بعد خانومه گفت فرض کنید یه خبر تعجب آور شنیده اید ..نه بابا ...دروغ؟...خانومه دوباره زد زیر خنده بعد خانومه گفت حالا فرض کنید یه خبر خوشحال کننده شنیده اید بچه ها شروع کردن به رقصیدن و آواز خوندن ...وای وای وای بیچاره خانومه چقدر آداب معاشرت به ما یاد داد، تا حقشون باشه بفهمن ما آدم بشو نیستیم ...قبلا یه آخوند اومده بود و ما هم سربه سرش گذاشته بودیم الان حوصله ندارم بعدا براتون مینویسم که ما چقدر با احکام شرعی و غیره و غیره آشنا شده ایم به طوری که آخونده رفته بود به معلم پرورشی گفته بود اینها آدم بشو نیستند »
به راستی چه باید کرد؟...